داغلار باشین نان قار گئده ر
کاسیب اُوینده ن دار گئده ر
قیشدا اوشاق تک زار گئده ر
گلدی باهار گلدی باهار
باهار گلیب آچیب
گوللر
هوروک لنیب اوزون تللر
فخر ائدیری بیزیم ائللر
گلدی باهار گلدی باهار
بولوت گئدیر گون
یائیلیر
یاتمیش اوره لر آئیلیر
گویده اولدوز لار سائیلیر
گلدی باهار گلدی باهار
داماد اولور تازه
جوان
شیهه چکیر بیزه زامان
قیش سویو قادیدی گومان
گلدی باهار گلدی باهار
یل چالیری اوزهاواسین
چوپان توقور اوزداناسین
ساری اینک سوت جالاسین
گلدی باهار گلدی باهار
توی باشلانیب ائل
اوبادا
بهره سی یوخ زور داوادا
قوشلار اوخول لار یووادا
گلدی باهار گلدی باهار
کهلیک باشین گیز لندیریر
آغاج قوشی دیلندیریر
عاشق سازین سسلندیریر
گلدی باهار گلدی باهار
بولبول چاتار
اوزگولونه
ایت میش یئتر اوز ائلینه
یاغیش دییر اوز سئلینه
گلدی باهار گلدی باهار
گول چیچکلر قیشی
دانیر
شاعر اوخورشمده یانیر
دردیمیزی(دتلی) قانیر
گلدی باهار گلدی باهار
حبیب کارگر اسد(دتلی)
سالی دیگر از عمرمان گذشت و ما یک قدم به مرگ نزدیکتر شدیم، دفتر عمرمان ورق تازه ای خورد و صفحه ی جدیدی پیش رویمان باز شد.
امید که این صفحه تازه را خوب نگارش کنیم و از ابتدا تا انتهایش تا آنجا که میتوان خوش خط و بدون غلط نگاشت.
سال نو و بهاری نو را، فرصتی نو برای تازه شدن و بازنگریستن بر چگونه زیستن میبینم
برای وجود نازنینت در این فرصت نو شوری نو برای ساختن و بهتر زیستن آرزو میکنم.
امیدوارم همیشه سلامت و سرزنده و مهربان و روشن بین باقی بمانی
چه افسانه ی زیبایی… زیباتر از واقعیت .. راستی مگر هر شخصی احساس نمیکند
که نخستین روز بهار گویی نخستین روز آفرینش است؟
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از ان می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
و حرفهایی هست برای نگفتن!
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش،
چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
و حرفهایی هست برای نگفتن،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای
نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بیقرار آتشند،
و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
و ...
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...اینان
هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
واگراوراگم کردند، روح راازدورن به آتش می کشندو، دمادم،
حریق های دهشتناک عذاب
برمی افروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می
کرد.
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هرکسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.
هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.
بدانگونه که احساسش می کنند، هست.
انسان یک لفظ است،
که بر زبان آشنا می گذرد،
و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود..
هرکسی کلمه ای است:
که از عقیم ماندن می هراسد،
و در خفقان جنین، خون می خورد،
و کلمه مسیح است،
و در آغاز، هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه، خدا بود.