کاش
کاش وقتی زندگی فرصت دهد
گاهی از پروانه ها یادی کنیم
کاش بخشی از زمان خویش را
وقف قسمت کردن شادی کنیم
کاش گاهی در مسیر زندگی
باری از دوش نگاهی کم کنیم
فاصله های میان خویش را
با خطوط دوستی مبهم کنیم
کاش وقتی آرزویی میکنیم
از دل شفاف مان هم رد شود
مرغ آمین هم از آنجا بگذرد
حرف های قلبمان را بشنود
عشق، تجربهی
کسانیست که بهروشنی و دلآسودگی و آزادی رسیدهاند.
تنها قلهها هستند که میتوانند تمامی
چشماندازِ پیرامونشان را زیرِ چترِ نگاهِ خود بگیرند.
اگر طالبِ تجربهی عشق هستی، به مراقبه
بپرداز.
اگر طالبِ
گلهایی، بوتهها را تیمار کن.
آبشان بده،
کودشان بده،
به آنها مهر بورز تا ببالند و به گُل بنشینند.
گُلها در زمانِ مناسب خواهند رویید.
نگرانِ آنها نباش.
نمیتوانی آنها را زودتر
از موعدِ مقرر برویانی.
نمیتوانی آنها را مجبور کنی زودتر از موعدِ مقرر شکوفا شوند.
عشق، گُلیست که در وجودِ
تو میروید.
فقط
کافیست زمینه را مهیا کنی.
خود را به روی بیکران باز کن؛
عشق میآید
و در دلِ تو خانه میکند.
ابتدا، خود باش.
ابتدا، خود را بشناس
و با خود اُنس بگیر.
عشق، پاداشِ این اُنس و آشناییست.
عشق، پاداشیست از فراسو.
عشق، میهمانیست که به
دلهای آشنا و بیدار سر میزند.
اگر عشق درِ خانهی تو را بکوبد، با هزار و یک بهانه، در
را به رویش باز نمیکنی زیرا با خود،
اُنس نگرفتهای.
حتی اگر در را نیز به روی عشق باز کنی،
عشق را نخواهی شناخت زیرا با او دیداری نداشتهای.
وقتی عشق، برای نخستینبار، تو را از خود
سرشار میکند، گیج میشوی؛ نمیدانی چه اتفاقی افتاده
است. البته متوجه میشوی که دلت به رقص درآمده است؛ موسیقی آسمانی را که همچون آبشار فرو
میریزد، میشنوی؛ رایحهای را در خود استشمام میکنی که پیش از آن، سابقه نداشته است اما زمان میبرد تا تو خود را جمعوجور کنی و بفهمی حادثهای که در تو اتفاق افتاده، چیزی نیست مگر
حضورِ حضرتِ عشق.
عارفان، آشنایانِ همیشگی
عشقاند.
عشق،
همواره در ساحتِ عرفان میماند.
برای تجربهی عشق،
باید به ساحتِ عرفان، قدم بگذاری.
عشق،
صفتی از صفاتِ الهی نیست،
بلکه ذاتِ خداوند است.
همهچیز از چشمهی عشق میجوشد.
عشق، خداست.
عشق، حقیقتِ فرجامین است.
ورای ساحتِ عشق، مرتبهای نیست.
درواقع، پیش از آنکه به عشق برسی،
باید ناپدید شوی.
وقتی عشق هست، تو در میان نیستی.
وقتی عشق را مییابی که جویندهای در
میان نباشد.
تو و عشق
با هم جمع نمیشوید.
یا تو در میان خواهی بود و یا عشق.
خودت باش.
خودت را محترم بشمار و دوست بدار.
بدان که خداوند، تو را میخواسته است،
بنابراین، به تو هستی داده است.
تو خواستنی هستی.
تو محبوبِ خداوند هستی.
اگر سیمای حقیقی خود را ببینی،
عشق در تو آغاز میشود.
عشق، پایان ناپذیر است.
میتوانی عشق را با همهچیز و همهکس
سهیم شوی.
چیزی از
عشق کاسته نمیشود.
هرچه
بیشتر عشق را ببخشی،
قدرتِ بیشتری برای بخشیدن مییابی.
بدونِ توقع و چشمداشت ببخش.
بدونِ توقع و چشمداشت دوست بدار.
حتی توقعِ یک سپاس را نیز نداشته باش.
خود را وامدارِ کسی بدان
که پذیرای عشقِ توست.
سلطانِ
بخشندهی عشق باش، نه گدایی متوقع.
بی تو مهتاب شبی از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم،
در نهان خانه ی جانم گل یاد تو درخشید.
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم.
پرگوشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم.
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام.
...
یادم آید تو به من گفتی: از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن!
آب، آیئنه عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است!
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی ازین شهر سفر کن!
با تو گفتم حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پرزد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی! من نه رمیدم نه گسستم.
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم!
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم!
حذر از عشق ندانم. سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم!
...
یادم آید که دگر از تو جوابی نشیندم.
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم...
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم!
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم!
نه کنی از آن کوچه گذر هم!...
بی تو اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...
فریدون مشیری
گلیــرم سن ده اؤلـــــم ، سنده بیتم سنـــــــــــــده قالام
گلیـــرم غملــــی سازی کؤکله یه رک بیـــــرده چالام
گلیرم مـــاهنی یازام گـــــؤزلرینین دامجیسینــــــــــــا
گلیرم بیر داها دا مسکنیمـی سنـــــــــده ســـــــــــالام
سانما من سندن اوزاق قوتلو عؤمور سورمه ده یم
گلیرم قوتلولوغــــــو سنـــــــده تاپیب سنـــــــدن آلام
بابکین فیکری پوزوق خاطیره لر های لاییر هئــــی
گلیرم گؤرمـــــــه یینه همده یئنــــه فیکــــــــره دالام
(شعر: بابک قوجازاده)