ترانه ی باران

به نام آنکه عشق را آفرید و خود معشوق برتر است

ترانه ی باران

به نام آنکه عشق را آفرید و خود معشوق برتر است

الهی



الهی ، همچو بید می لرزم مبادا


که به هیچ نیرزم


الهی ، به حرمت آن نام که تو دانی


و به حرمت آن صفت که تو چنانی


که ما را از وسوسه واز هوای نفسانی


واز غرورنادانی نگاه دارکه می توانی


الهی ، ندانستم ، چون دانستم نتوانستم...
 

سنده-منده


ایکیمیزده بیر اورک وار

 یاری منده، یاری سنده

سئوگی آدلی بیر آغاجیق

بوداق منده، باری سنده



چیچک بیتر گول اوزونده مین معنا وار هر سوزونده

بیر بولودوق گوی اوزونده یاغیش منده، دولی سنده



بیراووچویام گوزوم اوودا

قاچ ها قاچدا، قووها قوودا

عومروموز بیر شیرین سئودا

پتک منده،بالی سنده


تقدیم به کسی که قلبم مال اوست


وای، باران؛ باران؛
شیشه پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
من شکو فائی گلهای امیدم را در روءیاهامی بینم،
و ندائی که به من می گوید:
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است
از گریبان تو صبح صادق، می گشاید پر و بال.
تو گل سرخ (نازنین)منی، تو گل یاسمنی
تو مثل چشمه نوشین کوهسارانی
تو مثل قطره باران نو بهارانی،تو روح بارانی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
- نه، از آن پاک تری.
تو بهاری؟ نه،- بهاران از توست.
از تو می گیردوام، هر بهار اینهمه زیبایی را.
گل به گل،سنگ به سنگ این دشت یادگاران تواند.
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت سوگواران تواند.
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک،اما آیا باز بر می گردی؟
چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد!
در میان من و تو فاصله ها ست.
گاه می اندیشم،
-می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!
تو توانائی بخشش داری.
دستهای تو توانائی آن را دارد؛
-که مرا، زندگانی بخشد.
وتو چون مصرع شعری زیبا،
سطر برجسته ای از زندگی من هستی.
من در آئینه رخ خود دیدم، و به تو حق دادم.
آه می بینم،می بینم
تو به اندازه تنهائی من خوشبختی
من به اندازه زیبائی تو غمگینم
آرزومی کردم،
که تو خواننده شعرم باشی.
-راستی شعر مرا می خوانی؟-
نه،دریغا،هرگز،
باورم نیست که خواننده شعرم باشی.
- کاشکی شعر مرا می خواندی!-
وقتی تو نیستی، خورشید تابناک،
شاید دگر درخشش خود را،
و کهکشان پیر گردش خود را
از یاد می برد. و هر گیاه،
از رویش نباتی خود، بیگانه می شود.
افسوس!
آیا چه کسی تو را،
از مهربان شدن با من، مایوس می کند؟
ای مهربان من،
من دوست دارمت؛
چون سبزه های دشت
چون برگ سبز رنگ درختان نارون.
ای قامت بلند مقدس،تندیس جاودان،
ای مرمرسپید،
ای قامت بلند ای از درخت افرا
گردنفرازتر
از سرو سربلند بسی پاکبازتر
ای آفتاب تابان
از نور آفتاب بسی دلنوازتر
ای پاک تراز برفهای قله الوند،
تو ،با نوشخند مهر،با واژه محبت،
فرسوده جان محتضرم را ز بند درد
آزاد می کنی.
وبا نوازشت،این خشکزار خاطره ام را،
آباد می کنی.
ای مرمر بلند سپید،ای پاکی مجرد پنهان
مهر سکوت را ،زین سنگواره لب سرد ساکتت
-بردار
ای آفریده من،با واژه های ناب
در معبد خیالی خود ساختم تو را.
اما،ای آفریده من!
-نه، ای خود تو آفریده مرا،
-اینک،
با من چه می کنی؟؟؟؟؟؟!!!!!!
ای بلند اندام،سیاه جامه به تن،دلبر دلیر، آن شیر
بیا که دیده من
به جستجوی تو گر از دری شده نومید
گمان مدار که هرگز
- دری دگر زده است
در انتظار امیدم،در انتطار امید
طلوع پاک فلق را،چه وقت آیا من
به چشم- غو طه ورم در سرشک-
خواهم دید؟؟؟!!!
تو ای گریخته از من! حصار خلوت تنهایی مرا بشکن
به من بتاب،که سنگ سرد دره ام
که کوچکم،که ذره ام
مرا ز شرم مهر خویش آب کن
مرا به خویش جذب کن،مرا هم آفتاب کن.
ای دو چشم،روشن باش!(فانوس روشن باش)
من ندانم که کیم ،من فقط می دانم

که تویی،شاه بیت غزل زندگیم

میلاد با سعادت یگانه منجی عالم بشریت حضرت مهدی(عج) مبارک




در انتظار باران نیست آنکه بذری نکاشته


زهی خجسته زمانی که یار باز آید


به کام غم‏زدگان غم‏گسار باز آید


اگر فدای امام زمان نخواهد شد


ز سر چه گویم و سر، خود چه کار باز آید




این جشن‌ها برای من «آقا» نمی‌شود

شب با چراغ عاریه، فردا نمی‌شود

خورشیدی و نگاه مرا می‌کنی سفید

می‌خواستم ببینمت؛ امّا نمی‌شود

شمشیرتان کجاست؟ بزن گردن مرا

وقتی که کور شد گرهی، وا نمی‌شود

یوسف! به شهر بی‌هنران وجه خویش را

عرضه مکن؛ که هیچ تقاضا نمی‌شود

اینجا، همه من‌اند؛ منِ بی‌خیالِ تو

اینجا کسی برای شما، ما نمی‌شود

آقا! جسارت است؛ ولی زودتر بیا

این کارها به صبر و مدارا نمی‌شود

تا چند فرسخی خودم، ایستاده‌ام

تا مرز یأس، تا به عدم، تا «نمی‌شود»

می‌پرسم از خودم: غزلی گفته‌ای؛ ولی

با این همه ردیف، چرا با «نمی‌شود»؟

بهشت و دوزخ

 

همین لحظه حاوی بهشت و دوزخ است . همه اش بستگی به تو دارد...

 

 اگر تو خوش باشی ، شاد باشی ، اگر عاشق زندگی باشی


وآنرا محترم بداری و جشن بگیری در بهشت هستی.

 

اگر نتوانی شادمانی کنی ، اگر چنان زنجیرهای سنگینی بر پا و


دست داشته باشی که نتوانی با آهنگ زندگی به رقص در آیی،


آن وقت در دوزخ به سر می بری...

 

 

نقل قول از توحید تیرراهی

یا لطیف


یا لطیف!

 
 
 
 

هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم  " لطیف "  تو را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم . خوب یادم هست از بهشت که آمدم ، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم . بس که لطیف بودم ، توی مشت دنیا جا نمی شدم . اما زمین تیره بود . کدر بود ، سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد . و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر. من سنگ شدم و سد و دیوار . دیگر نور از من نمی گذرد ، دیگر آب از من عبور نمی کند ، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد. حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش ، چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام ، گریه نمی کنم تا تمام نشود ، می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد. یا لطیف ! این رسم دنیاست که اشک ، سنگ ریزه شود و روح ، سنگ و صخره ؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟ وقتی تیره ایم ، وقتی سراپا کدریم به چشم می آییم و دیده می شویم ، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد ، ناپدید می شود. یا لطیف ! کاشکی دوباره ، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا من می چکدیم و می وزیدم و ناپدید می شدم ، مثل هوا که ناپدید است ، مثل خودت که ناپیدایی ...

 

یا لطیف ! قطره ای ، تنها قطره ای از لطافتت را به من ببخش ...

  نقل از عرفان نظر اهاری