ترانه ی باران

به نام آنکه عشق را آفرید و خود معشوق برتر است

ترانه ی باران

به نام آنکه عشق را آفرید و خود معشوق برتر است

عشق پروانه



یک پروانه عاشق یک فیلسوف شد که داشت کتابی درباره عشق می نوشت.

یه روز پروانه گفت که به محبت احتیاج دارد، و فیلسوف یک فصل به کتابش اضافه کرد در باب اقسام محبت.

یک روز دیگر پروانه اشک می ریخت و فیلسوف یک فصل جدید نوشت

درباره فوائد اشک...

یک روز پروانه لب به سخن گشود و از مرد گله ای کرد وفیلسوف بیانیه قرایی در تبرئه خودش به کتاب اضافه کرد...

دست آخر یک روز پروانه دلشکسته شد و رفت و مرد فصل آخر کتابش را با عنوان بی وفایی پروانه ها نوشت و هرگزنفهمید که یک پروانه گاهی باید کلمات عاشقانه بشنود، گاهی احتیاج دارد به دست هایی که در سکوت اشکش را پاک کند، گاهی باید کمی شکوه کند!

و مرد هرگز نفهمید که عشق واقعی در قلب پروانه بود و در اشک هایش و در شکوه های کودکانه اش....

پروانه به جای دیگری سفر کرد و آدم های دیگری را عاشق کرد و هیچ کس با خواندن کتاب مرد عاشق نشد....

زندگی


زندگی با همه ی وسعت خویش...

   

محفل ساکت غم خوردن نیست


حاصل تن به قضا دادن و پژمردن نیست


زندگی جنبش و جاری شدن است


از تماشاگه آغاز حیات..

                          تا بدانجا که خدا می داند...


زیر باران باید رفت





در یک شب بارانی و با دل تنگ، از کلام سهراب حرف دلم رو میگم، اونجا که میگه:

چترها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد

با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت

دوست را، زیر باران باید دید.

عشق را، زیر باران باید جست

...

...

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، ...

خدایا ... !



خدایا، من عشق به تو را هم از تو می خواهم وعشق به عاشقانت را وعشق رابه هر کاری که مرا به تو نزدیک کند

خدایا ...
خدایا، مرا راهی ده که فقط به در خانه ی تو توانم آمد .
دستی ، که فقط در خانه تو توانم کوفت .
خدایا، من را چشمی ده که فقط گریان تو باشد وسینه ای که فقط سوزان تو .
به من نگاهی ده که جز رو ی تو نتوانم دید .
وگوشی که جز صدای تو نتواند شنید
خودت را معشوقترین من قرار ده . مرا عاشقترین خویش .
خدایا، چشم جویبار عشق مرا به تماشای دریایت روشنی ده ،
مبادا دل من اسیر کوی دیگری شود و پیشانی محبت من بر خاک دیگری بساید .
خدایا مرغ دلم که در دام توست، مبادا که یاد آشیان دیگری کند .
خدایا...
همزمان بارشد گیاه محبتت در باغچه ی دلم هر چه هرزه گیاه هست از ریشه بخشکان .
خدایا...
نکند که روی از من بتابی ونشود که نگاه حیران مرا منتظر بگذاری
ای پاسخ دهنده و ای اجابت کننده
ای گل بخش دیگران از گل گلستان تو ای باغبان باغ رحمت ، ای عزیز و مهربانم ، ای خدای بی همتای من

باز باران با ترانه

       
   

باز باران

با ترانه

با گهرهای فراوان
میخورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنها
ایستاده در گذرها
رودها را افتاده
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو
باز هر دم
می پرند این سو و ان سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر نیست نیلی
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگلهای گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده از چرنده از خزنده
بود جنگل گرم و زنده
اسمان آبی چو دریا
یک دو ابر اینجا و آنجا
چون دل من روز روشن
بوی جنگل تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان میزدی پر
هر کجا زیبا پرنده
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی
سنگها از آب جسته
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آن جا نشسته
دمبدم در شور و غوغا
رودخانه
با دو صد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ میزد همچو مستان
چشمه ها چون شیشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی انها سنگ ریزه
سرخ و سبزو زرد و آبی
با دو پای کودکانه میدویدم همچو آهو
میپریدم از سر جو
دور میگشتم ز خانه
میپراندم سنگ ریزه
تا دهد بر اب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
میشکستم کردخاله
میکشانیدم به پایین
شاخه های بید مشکی
دست من میگشت رنگین
از تمشک سرخ و مشکی
میشنیدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
هر چه میدیدم آنجا
بود دلکش بود زیبا
شاد بودم میسرودم
روز ای روز دلارا
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بی جان
با همه سبزی و خوبی
گو چه میبودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان
روز ای روز دلارا
گر دلارایی است از خورشید باشد
اندک اندک رفته رفته ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره
بسته شد رخساره خورشید رخشان
ریخت باران ریخت باران
جنگل از باد گریزان
چرخها میزد چو دریا
دانه های گرد باران
پهن میگشتند هر جا
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابرها را
روی برکه مرغ آبی
از میانه از کناره با شتابی
چرخ میزد بی شماره
گیسوی سیمین ما را
شانه میزد دست باران
بادها با فوت خوانا
می نمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا
به چه زیبا بود جنگل
بس ترانه بس فسانه
بس فسانه بس ترانه
بس گوارا بود باران
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی پندهای اسمانی
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگی خواه تیره خواه روشن
هست زیبا هست زیبا هست زیبا