ترانه ی باران

به نام آنکه عشق را آفرید و خود معشوق برتر است

ترانه ی باران

به نام آنکه عشق را آفرید و خود معشوق برتر است

یاغمور یاغیر

     
حزین سسین پیچیلدانیر

دویغو بویلو پنجره مده .

دینله ییرم نفسینی ؛

دولماداسان جییه ریمه .

یوللانیرام ؛

- یاشیل دونلو سئوگیمیزین دونیاسینا ،

اومودلریم نفس آلیر داماریمدا

گول آچیسان اوره ییمده .

...

ایچ دونیامدا ،

 نور بوداغین توتور الیم .

یاغمور یاغیر

مهمان نگاهم شو

مهمان نگاهم  شو ، در کلبه ی رویا ها



                 بگشای بروی من ،لبخند شقایق  را



                                فانوس نگاهم را روشن بنما امشب



                                             با هم برویم تا صبح، در دشت شقایق ها


                                         شمع دل خــود را نیـــــز ،مهمان نگاهم کن



                            از پنجره ی قلبت، یک لحظه تماشا کن


               فانوس نگاه من ، با شمع دلت  همراست



 با هم بشویم مهتاب ،در دشت شقایق ها



دلتنگم ...

دلتنگم ...


به نام آنکس که اگر چشمانم برای دلتنگی و بندگی اش می گرید قلبم آرامش ابدی می یابد

خدایا ! خدایا چه بنویسم که قلمم پر از نوشتن است و دفترم بی تاب سیاه شدن برای توست

دلم سرشار از غم و اندوه دوری و سرم چون گرداب دریاهایت متلاطم و خروشان است . دیگر نه صورتی برایم باقی مانده است و نه سیرتی که توان آمدنم در نزدت باشد ٬ تا آبروی آمدنم در کنارت باشد . روسیاه روسیاهم . دل آمدن دارم ٬ پای آمدن دارم ٬ اما روی آنرا ندارم . وجودم پر تلاطم گشته از آوارگی در این دنیا . خواهان آن دنیایم و ترسان و لرزان از آن

برای رسیدن به آسمانهایت و رهایی از این خاک بدنبال بالهایی همچون بال سیمرغ هستم تا با چند باز و بسته کردنش از زیر سلطه بودن این خاک رهایی یابم . آری من از خاکم اما نه از آنم که دل بستگی عمیق من غل و زنجیر به دست و پایم شود و مانع رسیدنم به اوج

دلم از دریا خروشان تر است که بخواهم به دریا زنمش و از زمین برکنمش و به اوج رسانمش

دست و پایم لرزان و سرد گشته از اسیری و غربت و بی تاب گرم شدن با قربت است

من همانم که اشرف مخلوقات گشتم و ملائکه معصوم درگاهت برای من سر به سجده نهادند؟

نه ! من آن نیستم . من آن اشرف مخلوقات نیستم . سینه ام جای الماسی درخشان از جانب تو بود و ذره ذره بدنم نگهبان آن الماس درخشان . درخشندگی اش چشم عالم را کور می کرد و عالم را روشنایی می بخشید . اما اکنون ذره ذره بدنم در مقابلت شرمنده و رو سیاه که دیگر هیچ خبری از آن الماس درخشان درون سینه ام نیست

سرگشته و حیران چون مجنون دیوانه وار به کوه و صحرا زده ام تا به تو برسم . تشنه رحمت توام ! سیرابم کن . تشنه مهربانی و بخشندگی توام و تمام امیدم به توست که سیرابم کنی .

نردبانی برای رسیدن می خواهم . توان بال زدنم نیست شاید که توان بالا آمدنم از نردبان معرفت وجودی تو را داشته باشم

درهایت همه بازند اما شرمزده به کجا بیایم ؟ با دلی سیاه و آلوده به کجا بیایم ؟ با وجودی متلاطم و مضطرب به کجا بیایم ؟

خدایا ! تنها نجات بخش من ! اینبار هم همانند همه لحظه های پیشینم تنها می گویم

" الهی العفو ٬ الهی العفو ٬ الهی العفو "

دل از این دنیا از این هستی پر از نیستی برکندم و مشتاق و بی تاب رسیدنم

الهی العفو گویان به نزدن می آیم تا مثل تمام لحظه های زندگی ام نه دست رد بر سینه ام که دست مهربانی بر سرم بکشی و روح مرده و بی جانم را جان تازه عطا کنی

من نه با نقاب نورانی که با همین صورت سیاه خویش خواهم آمد تا با سیرتی ابدی در کنارت بمانم

من برآنم که اینبار بمانم بر سر همه عهد و پیمانم . که اینبار بمانم بر سر آدمیتم . نه ! اینبار خوشمزگی میوه ممنوعه را نمی خواهم . اینبار به دنبال عصیان و سرکشی نیستم . اینبار به دنبال سرگشتگی ام . به دنبال دیوانگی ٬ دیوانه بودن همچون مجنون ٬ به دنبال مجنون وار تو را خواندن و به تو رسیدنم

می خواهم چون مرغ شباهنگ حق حق کنان به سراغت آیم و چون پروانه ای در شمع وجودت آب گردمم و گم شوم

من به دنبال توام . دل از این زمین برکندم ٬ غل و زنجیرها را گشودم و پا بر روی اولین پله از نردبان معرفتت نهادم

باشد که در دریای مهربانی ات گم شوم
 

شبهای زیبای قدر


امشب ...

از آسمان باران انا انزلنا بر فرق زمین می بارد ...


امشب چشمانم را با آب توبه می شویم


و کلام قرآن در دهانم می ریزم


تا خواب چشمانم را نیازارد ...


------------------------------------------------------------------

دلت را با خداوند آشنا کن


ز عمق جان خدایت را صدا کن


دل غفلت زده مانند سنگ است


مس دل را به یاد او طلا کن


به پیش او گشا دست نیازی


به درگاه بلند او دعا کن