ترانه ی باران

به نام آنکه عشق را آفرید و خود معشوق برتر است

ترانه ی باران

به نام آنکه عشق را آفرید و خود معشوق برتر است

شب یلدا مبارک



یلدا، مجالى است براى تکرار هر آنچه روزگارى، سرمشق خوبى هایمان بوده اند و امروز بر روى طاقچه عادت هایمان غبار مى گیرند.

 

.یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آن قدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت.

 

بلندترین شب سال هم خورشید را ملاقات خواهد کرد و این یعنی

بوسه گرم خداوند بر صورت زندگی وقتی همه چیز یخ می زند.

 

یلدا یعنی بهانه ای برای در کنار هم شاد بودن و زندگی یعنی همین بهانه های کوچک گذرا.

 

شب یلدا، «شب عاشقان بی دل» آکنده از عطر مهربانی،

سرشار از ترنّم عشق و لبریز از تبسّمِ آینده باد!

باز باران با ترانه ،‌ می‌خورد بر بام خانه ، یادم آرد کربلا را...


باز باران با ترانه

می خورد بر بام خانه

یادم آید کربلا را

دشت پر شور و نوا را

گردش یک روز غمگین
      
گرم و خونین

لرزش طفلان نالان

زیر تیغ و نیزه ها را

*

باز باران با صدای گریه های کودکانه

از فراز گونه های زرد و عطشان

با گهرهای فراوان

می چکد از چشم طفلان پریشان

پشت نخلستان نشسته

رود پر پیچ و خمی در حسرت لب‌های ساقی

چشم در چشمان هم آرام و سنگین

می چکد آهسته از چشمان سقا

بر لب این رود پیچان
      
باز باران

*

باز باران با ترانه

آید از چشمان مردی خسته جان

هیهات بر لب

از عطش در تاب و در تب

نرم نرمک می چکد این قطره ها روی لب
  
شش ماهه طفلی  
  
رو به پایان

مرد محزون

دست پر خون می فشاند

از گلوی نازک شش ماهه

بر لب های خشک آسمان با چشم گریان
                
باز باران

*

باز هم اینجا عطش

آتش شراره جسمها

افتاده بی سر پاره پاره

می چکد از گوشها باران خون و کودکان بی گوشواره

شعله در دامان و در پا می خلد خار مغیلان

وندرین تفتیده دشت و سینه ها برپاست طوفان

دستها آماده شلاق و سیلی

چهره ها از بارش شلاق‌ها گردیده نیلی

دراین صحرای سوزان

می دود طفلی سه ساله  
          
پر زناله

پای خسته

دلشکسته

روبرو بر نیزه ها خورشید تابان

می چکد از نوک سرخ نیزه ها

بر خاک سوزان  
        
باز باران باز باران  

*    

قطره قطره می چکد از چوب محمل

خاک‌های چادر زینب به آرامی شود گل

می رود این کاروان منزل به منزل

می شود از هر طرف این کاروان هم  سنگ باران

آری آری  
  
باز سنگ و باز باران

آری آری      

تا نگیرد شعله ها در دل زبانه

تا نگیرد دامن طفلان محزون را نشانه

تا نبیند کودکی لب تشنه اینجا اشک ساقی

بر فراز خیمه برگونه ها

بر مشک ساقی

کاش می بارید باران.


علی اصغر کوهکن

زندگی

به نام خالق سبحان


می اندیشم زندگی رویاییست و بال و پری دارد به اندازه

عشق.


بیاندیش اندازه عشق در زندگیت چقدر است؟


در کجای زندگیت است؟

 

 

دلم به حال عشق می سوزد


چرا سالهاست کسی را عاشق ندیده ام ؟


مگر نمی دانیم برای هر کاری عشق لازم است


 

 

رهگذری آرام از کنارم می گذرد و بدون احساسی می گوید :


صبح بخیر


صدایش در صدای باد گم می شود و به گوش قلبم نمی رسد

 


زمان می گذرد و در انتهای راه می فهمی چقدر حرف نگفته در


دل باقی ماند


حرفهایی که می توانست راهی به سوی عشق باشد


حرفهای ناتمامی که در کوچه های بن بست زندگی اسیرند


ناگهان لحظه غربت می رسد و تو در میابی که چقدر زود دیرشده


 

به تکاپو می افتی...در غربت بیابان ,در کوچ شبانه پرستوها


در لحظه وصال موج و ساحل دنبال عشق می گردی.


دیر شده خیلی دیر

 



هر روز دوست داشتن را به فردا می انداختی و حالا می بینی


دیگر فردا یی وجود ندارد


سالها چشمت را به رویش بسته بودی و نمی دانستی


و یا شاید نمی فهمیدی

 

 

 

امروز حرف حقیقت را باور می کنی ...


اما افسوس که خیلی زودتر از انچه فکر می کردی دیر شده

 


آن کس که لذت یک روز زیستن و عاشق بودن را تجربه کنه ،


انگار که هزار سال زیسته و آنکه امروزش رو قدر نمیدونه ،


هزار سال هم به کارش نمی آد

 

 


اگه بگن یه روز واسه زندگی کردن فرصت دارین


اگه اعلام کنن دنیاداره تموم میشه


تمام خطوط تلفن اشغال میشه واسه دوستت دارم گفتن ها


یعنی در آخرین لحظات تازه به اون کسی که واقعا دوستش


داریم ابراز علاقه میکنیم

 


در همان یک روز دست بر پوست درخت می کشین...


روی چمن میخوابین


.. کفش دوزک ها رو تماشا میکنین..

 

 

 

..سرتونو را بالا میگیرین ... و ابرها را میبینین .


..انگار که بار اوله اون هارو میبینین و به آنهائی که نمیشناسین


سلام میکنین

...غصه نباید بخورین ...وگرنه همین یه روز رو هم با غصه


خوردن از دست میدین ...

 

 

شما در همان یک روز آشتی میکنین ومی خندین می بخشین


....تازه میفهمین عاشق بودین و نمیدونستین


..این قدر که غرق در زندگی بودین


هیچوقت نه به کسی محبت کردین و


نه اجازه محبت کردن رو به کسی دادین....


دلم میسوزه واسه آدم هایی که همیشه در فردا زندگی میکنن


به خیال داشتن عمر نوح.

کاش می دانستی

www.darhami.com

کاش می دانستی 
بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت
من چه حالی بودم!
خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید
پلک دل باز پرید
من سراسیمه به دل بانگ زدم
آفرین قلب صبور
زود برخیز عزیز
جامه تنگ در آر
وسراپا به سپیدی تو درآ.
وبه چشمم گفتم:
باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟
که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است!
چشم خندید و به اشک گفت برو
بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه.
و به دستان رهایم گفتم:
کف بر هم بزنید
هر چه غم بود گذشت.
دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده!
وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند
 خاطرم راگفتم:
زودتر راه بیفت
هر چه باشد بلد راه تویی.
ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت:
مرحمت کم نشود
گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست.
جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم
پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم
و به لبها گفتم:
 خنده ات را بردار 
 دست در دست تبسم بگذار 
و نبینم دیگر 
که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی
 مژده دادم به نگاهم گفتم:
نذر دیدار قبول افتادست 
 ومبارک بادت 
 وصل تو با برق نگاه
 و تپش های دلم را گفتم:
اندکی آهسته 
 آبرویم نبری 
 پایکوبی ز چه برپا کردی
نفسم را گفتم:
جان من تو دگر بند نیا 
 اشک شوقی آمد 
تاری جام دو چشمم بگرفت
و به پلکم فرمود:
 همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه 
پای در راه شدم
 دل به عقلم می گفت:
 من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد
 هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی 
 من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند
 و مرا خواهد دید
 عقل به آرامی گفت:
 من چه می دانستم 
 من گمان می کردم 
 دیدنش ممکن نیست 
و نمی دانستم 
بین من با دل او صحبت صد پیوند است
 سینه فریاد 
حرف از غصه و اندیشه بس است 
 به ملاقات بیندیش و نشاط 
 آخر ای پای عزیز 
 قدمت را قربان 
 تندتر راه برو 
 طاقتم طاق شده
 چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم میکرد /دست بر هم میخورد  
 مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید
 عقل شرمنده به آرامی گفت:
 راه را گم نکنید
 خاطرم خنده به لب گفت نترس 
 نگران هیچ مباش 
 سفر منزل دوست کار هر روز من است
 عقل پرسید :؟ 
 دست خالی که بد است 
 کاشکی...
 سینه خندید و بگفت:
دست خالی ز چه روی !؟ 
 این همه هدیه کجا چیزی نیست!
 چشم را گریه شوق 
قلب را عشق بزرگ 
 روح را شوق وصال 
 لب پر از ذکر حبیب 
 خاطر آکنده یاد
 


برای عشق دوست داشتنی من توحیدم


از تو ای شادترین ای تازه ترین نغمه عشق...

از تو که سبزترین منظره ای

از تو که سرشارترین عاطفه را نزد تو پیدا کردم

وتو که سنگ صبورم بودی

در تمام لحظاتی که خدا

شاهد غصه و اندوهم بـــود...
بـــه تو می اندیشم!

بـــه تو می بالم!

من شباهنگام

آن دم که تو را نزد خودم می بینم

بهترین آرامش

برترین خواهش و احساس نیاز

در دلم می جوشد....

روزها می گذرد!

عشق ما رو به خدایی شدن است

رو به برتر شدن از هر حسی

که در این عالم خاکی پیداست

دوســــــــــــتت می دارم

از همین نقطه خاکی تا عرش.....

دوســــــــــتت می دارم

از زمین تا به خدا.....


تقدیم به همسرم

مال خودتم....



عشق من ، ای تنها بهانه بودنم از تو می گویم ، از قصه شیرین زندگی که با تو آغاز کرده ام و تا پایان این راه همسفرت خواهم بود ، از تو می گویم از لحظه های تلخ و شیرینی که پا به پای تو در مسیر زندگیمان پیش رو داریم ، ای شریک زندگی ، ای همسفر جاده های تنهایی ، مونسم ، یار و یاورم بدان که برای همیشه با توهستم و تا آخرین لحظه نیز آغوش گرمم پذیرای حضور توست همسفر عزیزم دوست دارم و برای این دوست داشتنم هزاران گل یاس سفید را که نمادی از خوشبختی است تقدیمت می کنم به امید آنکه زندگیمان در طلوع خورشید هستی، جاودان بماند.